مردی که از اتریش تا کعبه را پیاده میرود
هنگامی که خبر بیماری خواهرش را شنید، فوری خودش را از اتریش به آلمان میرساند تا در لحظات سخت در کنار خواهرش که تنها 11 ماه از او بزرگتر است، بماند، مرحله اول شیمی درمانی با موفقیت سپری شد، اما با شروع مرحله دوم درمان اوضاع برگشت و هر روز اوضاع جسمی سوسن روبلینج بدتر از روز قبل میشد، باز به اتریش بر میگردد و از طریق تلفن همچنان جویای حال خواهرش است، دیگر طاقت نمیآورد، با خودش فکر میکند چه کاری میتواند انجام دهد تا خواهرش را از فضای بیماری سرطانش دور کند، تصمیم میگیرد پیاده به سوی مرکز «saint james way» زیارتگاه فاطیما قدم بگذارد، همان مکانی که برای مسیحیان مانند مکه و کعبه برای مسلمانان اهمیت دارد و این راه را در مدت 102 روز با پای پیاده طی میکند، در این مسیر بود که به طور اتفاقی به ذهنش خطور میکند که از خدا خواستهای داشته باشد و نذر میکند که اگر سوسن سلامتیاش را باز یافت از اتریش با پای پیاده به مکه برود و اینک زمان وفای به عهد است.
ثائر عبود که پدرش عراقی و مادرش آلمانی است، از 14 سالگی به اتریش میرود و هم اینک که 49 سال دارد، خودش را سی ساله میداند، سوسن روبلینج هم از 18 سالگی به آلمان میرود، با اینکه در دو کشور مختلف ساکن هستند، اما رابطه عاطفی میان این دو خواهر و برادر مثال زدنی است، وی که تا کنون پنج هزار کیلومتر پیادهروی کرده است، چهار هزار کلیومتر دیگر در پیش دارد که به مکه برسد، در این سفر از کشورهایی مانند اتریش، اسلونی، کرواسی، مونتهگرو، آلبانی، بلغارستان، ترکیه، ایران، امارات متحده عربی و عربستان سعودی عبور میکند.
هم اینک عبود چهار روزی در تهران حضور دارد تا خواهرش را بعد از شش ماه ببیند و تصمیم دارد که در ادامه سفری به قم داشته باشد تا به زیارت کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه(س) برود و میگوید: تنها به خاطر زیارت این بانوی گرامی راه سفرش را طولانی کرده است، وی که عاشق اخلاق خوب ایرانیها شده، با خنده بیان میکند: از داعش متشکر هستم که باعث شد به ایران بیایم!
دو تا هستیم، من و خواهرم که 11 ماه از من بزرگتر است. یک روز خواهرم به من زنگ زد و گفت: سرطان دارم، فوری به آلمان رفتم، بعد از اینکه به من گفتند سرطان دارد، فوری او را عمل کردند، بعد از یک ماه شیمی درمانی شروع شد، آمپول اولی شیمی درمانی خوب بود، اما با تزریق دوم حال خواهرم خیلی خراب شد، وقتی سومین آمپول را زد، از خودم سؤال کردم، من چه کاری میتوانم انجام دهم و فکر کردم اگر خودم مریض میشدم، چه کاری میکردم؟
فکر کردم بهترین کاری که میتوانم انجام دهم، این است که خودم را از این مریضی دور کنم، کتاب بخوانم و کتاب بنویسم. به همین خاطر به خواهرم زنگ زدم و گفتم: یک راهی را میخواهم بروم، باید همیشه پشت من باشی و پیگیر باشی کجا هستم (تا به این روش بیماریاش را فراموش کند و همیشه به فکر من باشد) خواهرم گفت: نرو من میترسم، این کار راحتی نیست و سخت است. یک روز به من زنگ زد و گفت: باید بیایی، فکر میکنم روزهای آخر باشد و فرصتی ندارم که با بیماری بجنگم.
به دیدنش رفتم، خون دیگری را به او تزریق کرده بودند، چون دیگر خون خودش جواب نمیداد، به اتریش برگشتم و یازده ساعت بعد پا در راهی گذاشتم که میعادگاه مسیحیان در اسپانیا است، زیارتگاه فاطیما مانند جایگاه کعبه در میان مسلمانان است، در این شرایط اصلاً برایم مهم نبود کجا میروم. فقط می خواستم پیاده بروم، این مسیر تمام نشانهگذاری شده است، هنگامی که در این مسیر قدم گذاشتم خواهرم آرام آرام بیماری خودش را فراموش میکرد، من تمام مسیر 3250 کیلومتری را در 102 روز طی کردم تا به زیارتگاه فاطیما برسم، البته بگویم در عمرم این قدر پیاده نرفته بودم! هر روز 30 کیلومتر میرفتم و 10 کیلو بار داشتم، هنوز هم درد آن پیادهروی را حس می کنم .
بعد از 10 روز به خودم گفتم: چرا دارم این کار را میکنم و به خاطر چی؟! جوابم این بود که من به خاطر خواهرم دارم این کار را میکنم، هر روزی که راه میرفتم، این انگیزه به من قدرت میداد که به راه خود ادامه دهم، بعد از 10 روز که راه رفته بودم، خستگی و درد مرا از پا در آورده بود، وقتی به آسمان نگاه کردم، گفتم: خدایا اگر حال خواهرم را خوب کردی و مرا به هدفم رساندی، همین راه را از اتریش به مکه میروم.
خدا همه این کارها را کرد و خواهرم حالش خوب شد، حالا بنده است که باید کار خودش را انجام دهد و قولی که به او دادم را عملیاتی کنم، الان تهران هستم و امیدوارم بتوانم تا مکه بروم. پنج هزار کیلومتر را پشت سر گذاشتم و چهار هزار کیلومتر هنوز راه باقی مانده است، هیچ جا ننوشتند از چه طریقی به مکه میرسی، من راههایی را انتخاب کردم که مسجدها هستند، هر مسجد را سراغ گرفتم که به آن مسجد بروم.
هر کس یک انتخابی دارد، شخصیت من همین بود، در فوریه 2012 به من خبر دادند، حال خواهرم بد است و مریضی او یک سال و ده ماه طول کشید
همان طور که در نقشه میبیند، قرار بود که خطوط قرمز را طی کنم، اما به خاطر حوادثی که در سوریه و عراق میگذرد، مجبور شدم راه آبی را انتخاب کنم و از طریق ترکیه و ایران راه خود را ادامه دهم، از تبریز وارد ایران شدم، این مسیر آبی پنج هزار کیلومتر بیشتر از مسیر قرمز رنگ است وگرنه الان باید در خانه خودم بودم.
سه تا پسر دارم؛ دیوید، رافائل و جونز که به ترتیب 19، 18 و 17 سال سن دارند. البته من مسلمان هستم و بزرگ شده عراق!
وقتی به همسرم کفتم که می خواهم چنین کاری را برای خواهرم انجام دهم، جواب داد: من چه کمکی میتوانم انجام دهم، همسرم خیلی خانم بزرگی است که در این کار مرا همراهی کرد در طول این مدت عکس و خاطرات هر روزم را در صفحهای که به این منظور ساخته شده از من میپرسید، و در صفحه میگذارد.
در این سفر با آدمهای خوبی آشنا شدم ، در این سفر به عینه مشاهده کردم که این انسانیت است که به کمک انسان میآید، هر جایی که رسیدم واقعاً من را در آغوش کشیدند، در این سفر فقط خوبی دیدم. وقتی وارد یوگسلاوی شدم، از من سؤال کردند با چه پولی داری میروید؟ بلغارها از من پرسیدند: چه کار میکنی اگر باران بیاید؟ ترکها سؤال کردند: زن داری؟ خانواده داری، فامیلداری؟! هر جوانی در هر کشوری یک سؤالی از من میپرسید، اما باید بگویم تنها جایی که خیلی من را تحویل گرفتند، ایران بود، در ایران انگار در خانه خودم هستم، این قدر مردم اینجا گرم هستند و این قدر من را گرامی داشتند که شگفتزده شدم، بعضی وقتها خوشحال هستم که در ایران هستم و امیدوارم هیچ وقت تمام نشود، خیلی از ایران و مردم ایران ممنون هستم.
در این سفر توانستم انسانیت را به وضوح ببینم، انگار تازه فهمیدم انسانیت چیست، فکر می کنم این سفر چند ماه دیگر طول بکشد .
ثائر عبود برای ارسال نامه های خود سری به منطقه پستی شمال شرق تهران می زند و در اینجا با شرکت رایفر دانش ایلیا آشنا شده و با پیشنهاد این شرکت تصمیم می گیرد تصاویر سفر خود را بصورت تمبر اختصاصی تهیه و با خود به یادگار ببرد.